آشنا
فرهنگ و هنر1396/7/28
دیر زمانیست میشناسمت
انگار قاصدکها میدانستند میآیی
دیدم که به گوش گلها و درختها و پرندگان
رازی را پچ پچ میکردند!
لیکن میترسیدند که به آدمها بگویند!
میدانستم که میآیی و حسرت و درد پنج هزار سالهام را خواهی زدود!
میدانستم میآیی و با سیلاب اشکهایم شهر نرینهی خدایان را ویران میکنی!
چشم به راهت بودم
نه مسیحی که مصلوب باشی و
نه برایت اشک انتظار مهدی ریختهام!
مرده بودم
چشم به راه
زنی در آستانهی زوال! لیکن چشم خیره به راه
آری... وقتی آمدی، روح زندگی در من دمیدی!
در آینهی چشمانت زنی را دیدم که میشناختم.
نه مردهای که زندهام!
زنی هستم زندگی میآفرینم!
دوری از من...
ابرهای نفرت فاصله میاندازند!
منم الههی بادهای وحشی! تا آن زمان که نور ابدیت جاودانه بتابد،
سکون بر من حرام باد
ای رهبرم...
آرین زانا
عضویت در خبرنامه
ایمیل خود را وارد نمایید